پائيز بيا
میبینی " پاییز " را ؟؟؟!!!
چقدر عجول است برای آمدن ...
انگار خودش هم می داند خاطرخواه، زیاد دارد؛
انگار میداند خیلی ها دلشان گیر آمدنش است.
اما ناز نمی کند؛ باجی هم به تابستان و شهریورش نمی دهد.
میخواهد بیاید تا دوباره عاشقی را یاد عاشقان دل مرده بدهد.
می خواهد یادشان بدهد هنوز می شود عاشق بود، عاشق شد و عاشق ماند.
می خواهد بنوازد "عاشقی به شرط باران" را ...
نظرات شما عزیزان:

ميانِ عقل و احساسم زلالِ اشک می کارم
بزن باران به رگ برگِ صدای خيسِ احساسم
بدونِ چتر می خواهم کنارت گام بردارم
برقصان با ترنّم اشک را در قابِ چشمانم
که دردی از غمِ دوری درونِ سينه ام دارم
نمی خواهد ببيند عقل ، پابندِ کسی هستم
دلم زورش نمی چربد نشسته پشتِ افکارم
نمی دانم کجای کار می لنگد ... پريشانم
برای گفتگو با عقل خود تا صبح بيدارم
بیا باران بزن آهسته تر بر عشق ِبی جانم
که جای سنگ ، قلبم را کمی دلتنگ پندارم
شدم عاقل ترين عاشق ، ندانستی که ناچارم
به بازی در سکانسِ صحنه ی آخر که بيزار

ما هردو عاشق بودیم :
من عاشق او و او هم عاشق او !
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)